خان اول تموم شد!

۳ نظر

امتحان دادم!

تاقل تموم!

خیلی خیلی خوب شد! واقعن فک نمیکردم خودم انقدر خوب داده باشم!

واقعن برام یه معجزه س!

امروز بعد اینکه نمرمو دیدم خب خیلی تعجب کردم و بعدم خیلی خوشحال! جالبیش اینجا بود که خوشحالیه خیلی زود تموم شد. مثلن بعد نیم ساعت! بعد حالتیو تصور کردم که بد داده بودم امتحانمو! اگه این اتفاق میفتاد تا هفته ها ناراحت بودم! خیلی خیلی ناراحت! بعد به این فکر کردم چرا ناراحتیای ما خیلی عمیق تر از خوشحالیه؟ شمام اینجوری این؟ وقتی به اهدافتون میرسین دیگه انگار شیرینیش از بین میره؟


۳ ۰

"من خیلی ازت ناراحتم"

۴ نظر

یکی از ویژگی هایی که همیشه داشتم و سعی کردم در دیگران و اطرافیانمم ایجاد کنم این بوده که نذارم هیچ وقت حرف تو دلم بمونه، عمدتن وقتی از کسی ناراحت شدم، رفتم دستشو گرفتم بردمش یه گوشه ای زیر آسمون خدا، بهش گفتم فلانی، من فقط اومدم بت بگم خیلی ازت ناراحتم به این دلیل!

بعدشم گفتم فقط میخواستم بگم بت اینو و الانم حرفم تموم شد. خب همیشه طرف برمیگرده شروع میکنه به توضیح دادن!

امروز این کارو با یکی از اون دوستام کردم که گفته بودم دوست نماس! نمیخواستم قبل رقتن به زیارت از کسی چیزی تو دلم بمونه! خلاصه بهش گفتم من ازت ناراحتم به این دلیل فقطم گفتم که حرف تو دلم نمونه! بعد شروع کرد به حرف زدن و فهمیدم من زود قضاوت کردم! همه چی جوری بود که من اون برداشتارو در موردش بکنم حتا خود دوستمم قبول داشت، اما قضیه اینه که ما باید خودمونو بذاریم جای طرف تا بتونیم بفهمیم... وقتی طرف یه مشکلی داره ناخودآگاه رفتارشم جوری میشه که با همیشه فرق داره و برداشت طرف مقابل اینه که اون مثلن خصومتی چیزی داره!

خلاصه که سبک شدم، اصن مهم نیس مثلن نتیجه این بود که ما حرف زدیم و مشکل حل شد و من فهمیدم مثلن اون دوستمه واقعن! مهم اینه که حرف های من چال نشدن، حرف های نزده آدما خورد میکنن، داغون میکنن، سنگینت میکنن! سعی کردم نذارم این حرف های نزده م زیاد بشه که تلنبار شه یه گوشه دلم و یه روزی به خودم بیام ببینم خیلی چیزا رو از دست دادم چون به وقتش نرفتم تو روی طرف نگاه کنم و حرفامو بزنم! یدترین نوع از دست دادن اینه که از دست بدی درحالی که مطمئن نباشی چرا اون اتفاق افتاده! بدترین نوع از دست دادن اونیه که به خاطر برداشت هات از دست بدی نه به خاطر واقعیت! همیشه یه علامت سوال گنده توی ذهنت میمونه و نمیدونی دقیقن چرا از دستش دادی!

توروخدا، جون هرکی که دوست دارین، نذارین حرف های نزده زندگیتون سنگینتون کنه، به خاطر خودتونم که شده برین با طرف حرف بزنین! غرور کسی با پیش قدم شدن برای حرف زدن له نشده، هیچ کس با حرف زدن هیچ چیزیو از دست نداده که شاید برعکسش درست باشه حتا، با حرف زدن خیلی چیزای بیشتر میشه به دست آورد! نتیجه مهم نیس! مهم حال شماس! یه بار این کارو کنین، مشتری میشین :دی

۲ ۰

دو نقطه خط

روابطی که با جنس مذکر داشتم ۹۰٪شون میل کرده به سمت یه رابطه عاطفی یه طرفه

من مشکل دارم واقعن؟!

نباید با هیچ پسری حرف زد آیا؟!

خسته شدم از این که مثلن سعی کنم به یکی بفهمونم آقاااا، من آدمش نیستم دست از سر کچل ما بردار!!!!!

نمیدونم شاید واقعن نباید بیشتر از حد سلام علیک به کسی اجازه داد که نزدیکت بشه

:|


۰ ۰

پاییز دوست داشتنی دوست داشتنی دوست داشتنی

۲ نظر

مشهد عزیز مننننننن

دارم میام بالاخره! :دی

شادم مثل سگ! :))

دلم کلی واسه حرم تنگ شده! کلی حرف دارم، خیلی خیلی زباد، کلی چیز میخوام از قبیل اراده، شانس، ناامید نشدن، عشق، ایمان بیشتر، آرامش و ...

—————————————————————————————————————————

عاشق فیزیکم! عاشق کوانتومم! عاشق خریت ما آدما در نفهمیدن کوانتومم!

از ترم یک، سر تک تک کلاسای فیزیک استادی نبوده که به نادانی ما آدما در زمینه کوانتوم اشاره نکرده باشه! واقعن لذت بخشه :))

—————————————————————————————————————————

امروز توی اتوبوس نشسته بودم، یهو دقت کردم دیدم چهار تا دختریم تو قسمت خانوما.  بعد هر ۴ نفرمون دو سر قطر ها نشسته بودیم کنار پنجره! بعد همه مون پنجره ها رو داده بودیم پایین، غرق بودیم تو فکر، زل زده بودیم به بیرون پنجره! چقدر دوست داشتم تو اول لحظه بدونم اونا دارن به چی فکر میکنن! داستان زندگی اونا چیه؟ آدما هرکدومشون یه داستان دارن! چقدر میشه شنید و تعجب کرد و لذت برد!

یه قطره بارید امروز :)

جات خالیه! اگه بودی میرفتیم ولیعصر قدم میزدیم! بعدم یه کافه ی کوچیکی چیزی میرفتیم! شاید کیک شکلاتی میخوردم یا حتا بستنی :)) بعدش یخ میزدیم یه کم، بعد میرسوندیم خونه، بعد شب ادامه حرفامونو تو چت میزدیم شاید تا ساعت سه چهار صبح طول میکشید، بعد من شب با یه لبخند گنده که روی صورتم جا خوش کرده بود میخوابیدم :دی و صبحش به زور از خواب پا میشدم اما احساس میکردم خوش بخت ترین آدم دنیام :دی

حالا که نیستی مهم نیست :دی من خوبم هنوز :دی پاییزه، قراره برم مشهد و هیچ چی حال منو بد نمیکنه :)

۱ ۰

پاییز دوست داشتنی

۴ نظر

هوا خوبه، حالم خوبه، رفتم باشگاه ورزش کردم، مهربون بودم اما حدمو نگه داشتم با دوستایی که فکر میکردم دوستن یا حتا بیشتر، مثل خواهر، یه کاکتوس سوغاتی گرفتم...

هوا خوبه، حال منم خوبه :)

ایشااله که شمام خوب باشین 

۲ ۰

من او

۳ نظر

علی لبخند زد. به حوض آب خیره شده بود. عکس خورشید توی حوض اقتاده بود. درویش به خنده گفت:

-تو هم نقش خدا رو در مهتاب میدیدی؟!

علی خندید و گفت:

-عکس خورشید را در حوض میبینم. به خورشید نمیتوان زل زد. چشم را میزند، اما به عکسش میشود نگاه کرد.کی با مهتاب وصلت کنم؟

-هرزمانی که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطر مهتاب دوست داری. با او وصلت کن! یعنی در مهتاب هیچ چیچ نبینی به جز مهتاب. نه اسمش، نه رسمش.

-مهتاب بدون رسم چیزی نیست. مهتاب موهایش باید آبشار قهوه ای باشد، بوی یاس بدهد…

-اینها درست اما اگر این مهتاب را اینگونه دوست بداری، یکبار که تنگ در آغوشش بگیری میفهمی همه ی زنها مهتاب هستند…با این که حکما خواهی فهمید هیچ زنی مهتاب نیست. از ازدواج با مهتاب همانقدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن با او. هروقت مهتاب، مهتاب بود با او وصلت کن. هر وقت مهتاب چیزی نبود و هیچ بود. آینه هر وقت هیچ نداشت، نقش خورشید را درست و بی نقص برمیگرداند… 

——————————————————————————————————————————————————————————————————————


گرمای نفسش به صورتم خورد. بوی یاس دیوانه ام کرده بود. در آغوشش… در آغوشش… در آغوشش نگرفتم. گریه ام گرفته بود. زارزار اشک میریختم. مهتاب چشم هایش را باز کرد. من را نگاه کرد، سرش را به چپ و راست تکان میداد. توی چشم هایش اشک جمع شده بود. اما او انگار برای من گریه میکرد. گریه اش انگار از روی تاسف بود. پنداری برای من گریه میکرد…

صدایش گرفته بود، به من گفت:

-مرا دوست نداری؟!

-هیچ کس به قاعده ای که من تو را دوست داری، کسی را دوست نداشته است…

مگث کرد، با چشم های عسلی اش به چشم هایم خیره شد و گفت:

-علی من! دلم برایت میسوزد. تو چرا اینقدر باید زجر بکشی. خب!این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر… اگرنه، پس چیست؟

——————————————————————————————————————————————————————————————————————

مهتاب عمری عشق ورزید، در همه عمر عفیف بود و بعد هم مرد…”من عَشَقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ، ماتَ شَهیداً”

۳ ۰

بخند مصنوعی

حس های من خلاصه شدن در خشم، غم، دلتنگی و یه سری خنده های مصنوعی

بعد از تو غم روی زندگیم سایه انداخت، بعد از تو هرروز این حس های لعنتی به من حمله کردن زیر دوش، توی اتوبوس، توی مترو، وسط هال، جلوی تلویزیون، قبل خواب، بعد خواب، وسط خواب، موقع بستن بند کفشام، موقع آهنگ گوش دادن…

هر صبحی که بیدار شدم یادم آوردن که تو دیگه نیستی که اگه اخلاقم گهه یه اس ام اس بت بدم یه چرتی بگی بخندیم خوب شم ، هر شبی که خوابیدم یادم آوردن دیگه کسی نیست که بهم شب بخیر بگه، توی مترو خفه م کردن، توی مترو جلوی اون همه آدم و نگاهای متعجب و فضول گریه کردم، ایستگاه شهید بهشتی منو کشت، داغونم کرد، هربار که از قطارش پیاده شدم دلم شد ماشین رخت شویی و قلبم شروع کرد گرومب گرومب کوبیدن، تو که رفتی گوشیم خفه شد و سه چهار روز یه بار شارژش میکنم و خاموشم شد، شد. به درک. خیلی وقتا نمیبرمش با خودم این ور اونور که هر بار دیدن صفحه گوشیم که توش خبری نیس منو یاد تو میندازه که بعضی وقتا روزی ۱۵۰-۲۰۰ تا اس ام اس میدادیم. هربار که از جلوی دانشکدتون رد شدم قورتم داد، لای آورواره هاش خوردم کرد.

میدونی؟خنده دار ترین جای قصه اینه تنها چیزی که باعث میشم ازت خبر داشته باشم لست سین تلگرامته. میفهمم زنده ای. همینم غنیمته، از تلگرام بری چیکار کنم؟

خدا نگه دارت رفیق قدیمی

۲ ۰

LOVE STORY

۳ نظر

مثل گلی که سال ها آبش داده باشی، خاکشو عوض کرده باشی و بهش رسیده باشی، نذاشته باشی بیش از حد نور ببینه پژمرده باشه

بعد یهو باد بیاد گلبرگاشو بکنه، دونه هاشو ببره یه جا دیگه، تو یه گلدون دیگه رشد کنه

تو بمونی با یه گلدون خالی و بدون گل

سهم تو یه شاخه س با تیغ


۱ ۰

غرغرغرغرغرغرغر

۸ نظر

امتحان دادم!

شبش خوابم نبرد و این نشون میده مغز من از زمانی که کنکور دادم ذره ای بزرگتر نشده، خیلی از خودم ناامیدم...

دوست ها، دوستی های از جنس دانشگاه پیرم کردن

از مایه گذاشتن برای آدم هایی که شعور فهمیدن ندارن خسته شدم

از بخشیدن آدم هایی که لیاقت بخشش ندارن خسته شدم

دانشگاه علاوه بر اینکه مغز منو تک بعدی کرد و تمام خلاقیتای منو گرفت، دوستای خوبمم گرفت

حس میکنم داشته هامو دارم دونه دونه از دست میدم :(

هرچی برمیگردم نگاه میکنم میبینم من در حق کسی کار اشتباهی نکردم که الان دوستایی که فکر میکردم مثل خواهرم هستن اینجوری شدن

+شکر...

۴ ۰

زندگی کنیم...

۴ نظر

میدونی؟

من آدم خیلی بدی شدم، خیلی خیلی بد
هرچقدرم یه آدم روی زندگی من و خانوادم اثر منفی گذاشته باشه من نباید مرگشو از خدا بخوام!
تو دلم آرزوی مرگشو میکنم شاید خیلی از ته ته ته ته دلمم نباشه اما امروز یک هو به خودم اومدم و دیدم دارم به روش های کشتنش فکر میکنم!
مثلن داشتم به این فکر میکردم در خونشو باز بذارم یکی بیاد خفه ش کنه!!!!
امروز از مطب دکتر قلب سر درآوردم و با آدمایی مواجه شدم که خودشونو سپرده بودن به امون خدا!
یعنی طرف مشکل قلبی داره ولی قرص نمیخوره، دکتر نمیره، ورزش نمیکنه و کلن حواسش به خودش نیست و چند دقیقه بعدش شنیدم که داشت میگفت خدا منو ببر و ازین حرفا (خیلیم مذهبی بود!)
دارم به این فکر میکنم اون خدایی که اون بالا نشسته واقعن میخواسته ما آرزوی مرگ کنیم؟ یا ما خودمون با دستای خودمون این دنیا رو برای خودمون جهنم کردیم؟ این خودکشی نیست؟ من آدم مذهبی کم ندیدم که از دنیا به طور کامل گذشته باشه و حتا آرزوی مرگ خودشو بکنه! مگه نه اینکه خودکشی گناه نابخشودنیه
به شدت این روزا کمبود آدم های مذهبی رو حس میکنم که بتونم همه جوری الگو قرارشون بدم! کسی که بتونی ببینیش با این وضع دنیا و این شرایط چجوری زندگی میکنه، ارزشاش چیه...
حیف که نیست...
۲ ۰
اگر نتوانی خوب بنویسی، نمی توانی خوب فکر کنی. اگر نتوانی خوب فکر کنی، بقیه به جایت فکر خواهند کرد.
اسکار وایلد
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان