بدون عنوان- هفت

تلاش مذبوحانه برای خر کردن و گول زدن خود آدم، احمقانه ترین راه حله
تلاش برای خوب کردن حال خود آدم که تلاشیه برای فراموشی چیزایی که باید فراموش شن هم همین طور
کافیه انرژیت تموم شه برای جنگیدن، اونوقت کارت تمومه
قطعن تموم میشه چون تو بی نهایت نیستی، چون میبری یه جا
پس نه خودتو خر کن، نه حال خودتو خوب کن.
با این باتلاقی که توشی کنار بیا
هیچ چیز خوبی وجود نداره، زندگی معجزه نیست که انتظار داشته باشی بعد روزای سیاهت یکی وایساده باشه بغلت کنه بگه هیییی یومید ایت کامان واک ویت می این د فاکین ور(ل)د آو هپینس
نه ازین خبرا نیست
دست و پا نزن، آروم بمون توش، نفس بکش، بهش فک کن، نه اونقدری که دیوونه ت کنه، اونقدری بهش فک کن که ذهنت گنجایششو داشته باشه
نفس بکش، اما به خودت نگو درست میشه، تموم میشه
چون شاید درست نشه، شاید تموم نشه
فقط نفس بکش...

۵ ۰

rain doesn't come from clouds

توی ماشین باشی قطره های آبو ببینی لیز میخورن رو شیشه اما بعد یک ساعت بفهمی ااااااا بارون داره میاد...

بعد توی ذهنت نتیجه گیری کنی بارون میاد، پس باید خوشحال باشم...

۵ ۰

BOOM

۲۱ نظر

مثل یه قضانورد که ازسفینه پرتش کردن بیرون،

همون قدر بی تکیه گاه، همون قدر ول شده توی فضا

بدون کوچک ترین کنترلی روی خودم معلقم

بدون زمینی که زیر پام باشه انقدر میرم تا برخورد کنم به یه سیاره

...

۸ ۰

قهوتو بخور، یخ کرد

۱۲ نظر

omegle رو میشناسین؟ چند سال پیش من ول بودم اونجا! یه سرور بود که آدمو رندوم لینک میکرد به یکی اون ور دنیا و یه نیم ساعت یه ساعتی با یه غریبه چرت میگفتی میخندیدی

با آدمای عجیبی آشنا شدم، یه آمریکاییه بود که یکی رو کشته بود، یه دختر آلمانی بود که با شوهر دوست مامانش ریخته بود رو هم، یه کره ایه بود که با سرعت اینترنتش پز میداد، خلاصه همه جور آدمی بود

خیلی دوست داشتم یه کافه ای بود که وقتی دلم میگرفت، خسته میشدم و میخواستم با یه غریبه حرف بزنم میرفتم اونجا! اصن یه نقابم میدادن به طرف اگه نمیخواد شناخته شه، نشه ... میرفتم یه نیم ساعت میشستم جلوی یه آدم غریبه فقط حرف میزدم هر مزخرفی که تو ذهنم میگذشت و میریختم بیرون بلکه سبک شه این ذهن وامونده! مثلن میتونست اون یارو کافه چیه یه قسمت پذیرش بذاره مثلن آدمایی که میخوان حرف بزننو سر یه میز بنشونه، اونایی که میخوان لاس بزننو یه جا دیگه و اونایی که مثلن میخوان فقط بگن بخندن رو هم با هم بنشونه

بعد یه قهوه میخوردیم یه آهنگ درخواستی ای چیزیم میرفتیم پخش میکردیم.

با یه حال یه کم بهتر برمیگشتم خونه...

۴ ۰

آه ای یقین گم شده

هه! با وجود اینکه کل چت ها و هرچیزی که منو برمیگردوند به گذشته رو پاک کردم، اینو گوشه موشه های کامپیوترم اتفاقی پیدا کردم. 


۶ ۲

اپلای

۱۴ نظر

اپلای کردن خیلی پروسه جالبیه چون با استاندارد اون وریا مجبوری یه کارو خیلی تمیز و با دقت و نظم انجام بدی!

من به ایناش کاری ندارم، میخوام بگم ما ایرانیا توی همچین پروسه ای هم بهمون خیلی ظلم میشه. ما امکاناتمون اندازه کسایی که حتا توی چین زندگی میکنن نیست پس ریسرچمون اندازه اونا قوی نیست. اونجا طرف انواع میکروسکوپ دم دستشه و بعد سنتز و هرکاری که کرد میره میشنه پای میکروسکوپ. من بعد سنتزم یه ماه وایسادم تا نوبتم شه و اون موقع پایداری نمونه م به هم خورده بود! بعد اون احمقی که تو ادمیژن آفیس نشسته اینا رو نمیدونه، اصن شاید ندونه ایران کجای دنیاس و از تو همون انتظاری رو داره که از یکی که از اروپا اپلای میکنه. 

نکته ی دیگه ش بحث چینیزاسیونه! چینیا با اون همه جمعیت، راه پیدا کردن و فکالتی دانشگاهای اونجا شدن، بعد این یارو فکر میکنین به استعداد اپلیکنت ها توجه میکنه و کسی که مستعدتره رو میگیره؟ خیر! ازین خبرا نیست! چینی، چینی میگیره! و این باز باعث میشه شانس ایرانی کم باشه.

رنکینگ دانشگاهای ما پایینه که دلایل مختلفی داره. اگه بحث امکاناتو بذاریم کنار، اینکه انگلیسی تدریس نمیشه و تعداد دانشجوی ایترنشنالمون کمه یه دلیل خیلی بزرگه! کمبود فضا و عدم توجه به ورزش و این داستانا هم جداس! عدم همکاری استادامون با نهادهای بین المللی هم باز یه داستان دیگه س و اینکه بعضن ممکنه استادها و محققین خیلی خوبی داشته باشیم اما شناخته شده نباشن در سطح بین المللی!

خیلیا که رفتن میگن چه آدمای بی لیاقت و بیشعوری جای ما نشستن و فقط به خاطر ملیتشون پذیرفته شدن.

بعد یه تبعیض دیگه هم درمورد ایرانیا اینه که پرونده ت بررسی میشه و به این نتیجه میرسن تو خوبی و میخوان بگیرنت. نگاه میکنن به ملیتت و میبینن ایرانی ای. این یعنی احتمالش هست که ویزا نگیری و استاده ممکنه معطل دانشجویی بمونه که نمیتونه بیاد! ترجیح میده در این شرایط کسیو بگیره که از تو پایین تره اما مثلن داره از چین از اپلای میکنه و مطمئنه که میاد!

خلاصه اینه که به کسی که رفته به چشم هیرو نگاه کنین، خیلی قوی بوده، خیلی زحمت کشیده و خیلی خیلی خیلی لایق این بوده که بره!

۴ ۰

زمان جادوگر است

۹ نظر

آره، زمان جادو میکنه، شش ماه پیش من هرشب با چشمای خیس میخوابیدم و توی هرنمازی که میخوندم جشمای خیس وورم کرده م خیس تر و ورم کرده تر میشد، زمان جادو میکنه، امروز من ایستادم روی قله های خوشحالی، باد با موهای من میرقصه و من مغرور تر از شش ماه پیشم، من از پس چیزی برومدم که حتا توانایی مقابله باهاشو توی خودم نمیدیدم. هر اتفاقیم برام بیفته از خودم مطمئنم که حالم خوب میشه چون از پس سخت ترش برومدم...

زمان جادو میکنه، این روزها با خودم خوشحالم، با خودم، دوستام، کارایی که میکنم، درسی که نمیخونم، درسی که با لذت یاد میگیرم، باشگاهی که میرم، gre ای که میخونم، sop ای که مینویسم، سه شنبه هایی که مال من و خودمه، سه شنبه هایی که برای خودم املت میخرم و با لذت هر لقمشو پایین میدم و حتا زنجبیلایی که خریدم و هرشب برای خودم چایی درست میکنم! حتا چتریام! اونقدر خوشحالم که خوشحالیمو به همه سرایت میدم حتا! قالب نون پنجره ای خردیم برای ک که عاشق نون پنجره ایه نون پنجره ای درست کنم! حالم خوبه، حتا شاید مثل اون موقعی که اون بود! کالباس خونگی درست کردم و بسیار خوشمزه شد :))

زمان جادو میکنه، زمان سخت ترین و بدترین دردها رو درمان میکنه و جای اون زخم ممکنه بمونه، اما قوی تریت میکنه، مغرور ترت میکنه، به خودت مطمئن ترت میکنه، تو رو عاشق خودت میکنه که هرروز بری جلوی آینه وایسی و به خودت لبخند بزنی، با غرور توی چشمای خودت نگاه کنی و بگی دتس مای گیرل! حالت که خوب باشه، همه چیز خوبه، آدما خوبن، زندگی خوبه و هیچ چیز سخت و خسته کننده و نفرت‌آوری وجود نداره! آینه هه توی چشمات نگاه میکنه و میگه تو قوی ترین، بهترین و زیباترین آدم روی زمینی و اون وقته که عاشقانه نگاه میکنی به زخمت، بعد سرتو بلند میکنی و به آسمون نگاه میکنی و میگی چاکرتم، شکرررر 


۵ ۰

تنقیه آخه؟!!!!! :)))))

۱۰ نظر

مامان بزرگم دچار یه بیماری که شده فک میکنه ملت وسایلشو میدزدن میبرن!

یه مدت چند تا پرستار اومدن رفتن و امشب نشسته میگه قرآنامو بردن، شرتامو بردن، به تنقیه مم رحم نکردن!

۰ ۰

ما بسته ایم رشته جان را به موی دوست

۷ نظر

این را میبینید؟

بعد ۵ سال که رفته و در این مملکت خراب شده نیست، از حسم بهش به عنوان دوست کم که نشده هیچ، زیادتر هم شده.

خدا یکی از اینها نصیب هرکسی کند، دیگر به هیچ چیز و هیچ کس نیاز ندارد!

۴ ۰

butterfly effect

۰ نظر
بیست سی سال دیگه که تو چهل پنجاه سالت شده، موهات یه جاهاییش سفید شده، یه کم آروم تر راه میری عصر یه پنج شنبه ای جمعه ای یا شاید شنبه ای یه شنبه ای (اگه تو همون غربت بمونی) میری سمت کتابخونت که یه کتاب درآری بخونی!
یه کتابو که برمیداری، از پشتش یه تقویم بیست سی ساله معلوم میشه که برمیگرده به سال ۱۳۹۲ یا ۱۳۹۳ با جلد چرمی قهوه ای!
با تعجب درش میاری، شروع میکنی به خوندن، بر عکس میکنیش میذاریش روی میز کناری، میری یه گیلاس پر میکنی و بعد میشینی پاش
دخترتو صدا میکنی و شروع میکنی داستانی که توش در مورد من و خودت نوشتی رو میخونی، به اسم "من" که میرسی مکث میکنی سعی میکنی یادت بیاد اولین عشقتو، یه تصویر تار میاد تو ذهنت و ادامه میدی به خوندن! دخترت ازت میپرسه بابا "من" کیه؟ سکوت میکنی، میگی بزرگ که شدی میگم برات...
من اونور دنیا یا شایدم تو همون دیار غربت دخترمو بردم پارک، وقتی داره از سرسره میاد پایین، یه پسر پشتشه که مراقبه بقیه ازش جلو نزنن، اون پسره چشماش آشناس، چند دقیقه فک میکنم و یه تصویر تار میاد تو ذهنم، تصویر اولین عشقم با چشماش که هیچ وقت فراموش نکردم! دخترمو بغل میکنم میرم براش بستنی میخرم و میریم خونه...


+نظرای این پست مال من! تایید نمیکنم!
۳ ۰
اگر نتوانی خوب بنویسی، نمی توانی خوب فکر کنی. اگر نتوانی خوب فکر کنی، بقیه به جایت فکر خواهند کرد.
اسکار وایلد
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان