ترم آخر

۴ نظر

این امتحانایی که میای بیرون نمیفهمی بقیه در مورد جی حرف میزنن؟؟؟

خیلی دوستشون دارم :))

با اقتدار 1/20 شدم :دی و این داره به درستی نشون میده ترم آخری چجوری باید درس بخونه :دی

۴ ۰

چراااااااااااا

۵ نظر
من امشب کسیو دیدم که از خودکشی و خوردن یه عالمه قرص برگشته بود
همین الان تو خونمونه
حالم بده
حالم خیلی خیلی بده
چشماش سرخ سرخ بود
نمیتونست حرف بزنه
حالم بده 
نمیدونم چجوری توصیف کنم
نمیتونم اصن فک کنم 
نمیدونم چرا حتا حالم بده
چرا آدم باید خودکشی کنه؟چی باعث میشه این دنیای لعنتی انقد به یکی فشار بیاره که خودشو بکشه؟
دلم میخواد گریه کنم
دلم میخواد زاررر بزنم
چی توی دلش گذشته بود که میخواست خودشو بکشه؟ :(((((
چرا ما آدما انقدر نسبت به ظالم شدیم؟
چرا سعی نمیکنیم حال همو خوب کنیم به جاش کاری میکنیم دنیا به طرف مقابل انقدر تنگ شه که خودشو بکشه
چرا میخواسته خودشو بکشه؟ 
من توی بدترین روزای زندگیم به رفتن فکر کردم، به اینکه بذارم برم همه رو فراموش کنم از اول شروع کنم نه این که خودمو بکشم
چی باعث میشه یکی این همه غم داشته باشه؟
چرا نمیتونیم از غم های همدیگه کم کنیم؟

۱ ۰

بدون عنوان- پنج

اینایی که وقتی سویچ ماشین یا کلید خونه دستشون، میپیچوننش، میچرخوننش، میگردوننش، بالا پایینش میکنن و از هیچ تلاشی فروگزار نمیکنن که صدای نحسشو درآرن، میخوام گردن این آدما رو بجوم!
۳ ۱

شروع دوباره- برای "پ"

۲ نظر
اگه میخواین انتقاد کنین اول ویژگی های خوب طرفو بگین! 
اینجوری با گوش جان میخره حرفاتونو!
پ اومد حرف زد! اینجور که معلومه قضیه پیچیده بوده! معذرت خواهی کرد، دلایل رفتارش رو توضیح داد، تعریف کرد ازم و بعد هم انتقاد کرد! ما آدما مشکلاتمون خیلی وقتا ناشی از اینه که فکر میکنیم طرف مقابلمون وضعیت ما رو میدونه اما واقعیت اینه حتا احتمال نمیداده همچین مسئله ای برای طرفش پیش اومده!
وقتی برای رابطه هات خرج میکنی، انتظار داری! و این انتظار همون چیزیه که میتونه مسئله ساز بشه در صورتی که بیان نشه! برای مثال من از آدمای صمیمی دورم همیشه انتظار داشتم وقتایی که همدیگرو نمیبینیم ( مثلن توی تابستون که کمتر میایم دانشگاه) از هم حال بگیریم! من دو بار، سه بار، چندبار میگیرم اما اگه طرف به یه ور مبارکش حساب کنه اون آدم برای من خط میخوره! چون نشون میده رابطه براش بر اساس دیدن و ندیدنه!
خلاصه اینکه فهمیدم این رابطه خیلی ارزشمند بوده براش و دلیل رفتاراش هم این بوده که نمیتونسته با خودش کنار بیاد که چرا من توی یه موقعیت مشخص یه جوری رفتار کردم که باعث شدم اون حالش بد باشه و این سوءتفاهم بوده!
من اصولن بعد دعواها و قهر و آشتیام با آدما، دوستیام ارزشمندتر میشن چون این موقع ها ارزش دوستی مشخص میشه، امروزم فهمیدم من اونروز خیلی تند رفتم که اونجوری در مورد پ نوشتم! یعنی کل خوبیاشو گذاشتم کنار و از بدیاش نوشتم اما این آدم یه سری ویژگی خوب داره که من تا به حال توی هیچ آدمی مشابهشو ندیدم! این که رفتار توهین آمیز میکرده به خاطر ارزشی بوده که این دوستی براش داشته و فکر میکرده خراب شده!

۲ ۰

آشفتگی های یه ذهن مریض

خودمم خسته شدم از این چسناله های بی پایان (همین جا هشدار میدم اگه شمام خسته شدین نخونین این پستو) اما این مغز قلب مریض درمان نمیشه، حداقل نه به این زودی، نه تا وقتی که این خاطرات به پررنگی و وضوح روز اولشونن

امروز پا شدم نزدیک یه ساعت ذهنم پرواز میکرد با فکرام علت میزدم توی تخت خواب، مرور میکردم و فکر میکردم. بعد یه ساعت خودمو قانع کردم پاشم و با یه حالت ناامید و بی هدف پاشدم و یه روز عادی عین بقیه روزا رو شروع کردم.

بعد ناهار، دخترخاله ها و پسرخاله ها داشتن مدرسه ی موش ها میدیدن، یاد تو افتادم اون موقعی که بعد سه ماه از یه گوشه اونور دنیا برگشتی ایستگاه ولیعصر قرار گذاشتیم که اونموقع ها تئاتر شهر نبود دیدمت تو اون راهروئه که به دیواراش عکسه! مانتوی نو خریده بودم، راهراه آبی و سفید، با شلوار کرم قهوه ای که به رنگ کمربند مانتوم میخورد، با کفشای سرمه ای که پاپیون کرم قهوه ای داشت و اونروز همه بم گفتن کجا داری میری؟؟؟ چرا همیشه اینجوری نمی پوشی؟؟؟ و من رو ابرا بودم که بعد سه ماه میبینمت! دیدمت، دنیا رنگی رنگی بود، رفتیم سینما مدرسه موش ها دیدیم و چقدر از دست اون آقاهه که صندلی کناریمون بود خندیدیم!!!

چند ساعت بعد مامانم اینا گفتن بریم میلاد نور، حاضر شدیم و رفتیم! طبقه سوم! همون جایی که دست بند اسمتو خریده بودم به مناسبت چهارمین سالگردمون و اون روز با پ رفته بودیم و تحویل گرفتیم و بعد من اون روز فهمیدم در زایمان طبیعی بچه از کجا خارج میشه!!! :)) تا قبل اون روز نمیدونستم و توام گفتی پارسالش فهمیدی پ کلی به ما خندید که چقدر شماها اسکلین!!!

بعد توی اون خیابونه قدیم زدیم که با هم خوشمزه ترین ساندویچ دنیا رو خورده بودیم، روی نونش پر پنیر بود و گوشتش واقعن خوشمزه بود و اون روز چشات برق میزد، اون روز خدا بهمون لیخند میزد!

بعد از روی پل صنعت رد شدیم ،جایی که اولین عکس دو نفرمونو ازمون گرفتن و تو ادا درآوردی مثلن دست انداختی دور گردنم، توی اون عکس چشامون برق میزنن و لبامون و دلامون میخندن، پ و ه هم از ذوق واسه ما دوتا داشتن میمردن!

بعد اومدیدم خونه کسی که با خونه شما چند تا کوچه فاصله داره و دوهزار بار ازون مسیر با هم رد شدیم، از جلوی اون خونه فامیل ما بارها رد شدی و من پشت پنجره وایسادم و باهات بابای کردم

نمیتونم فراموش کنم، واقعن نمیشه…

۰ ۰

بدون عنوان- چهار

بعد از تــو الکل خورد من را، مست خوابیدم
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم
بعد از تو لای زخــــــــــــــم هایم استخوان کردم
با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم
۴ ۰

LIFE IS LIFE

آدما یاد میگیرن با غم هاشون زندگی کنن

یاد میگیرن یه غمو یه گوشه از قلبشون نگه دارن، بگن، بخندن، شاد باشن درحالی که یه تیکه از قلبشون کنده شده رفته

حسی که به خودم داشتم این بود که من دیگه نمی تونم عاشق کسی بشم چون هرکسی یک بار تو زندگیش عاشق میشه

نه اینکه این ترس از بین رفته باشه ها، اما فکر میکنم اگه عاشقم نشدم هم میتونم دوست داشته باشم. درسته که این ایده آل من نبوده برای زندگی اما گاهی وقتا همه چیز طبق خواسته ما نیست و این یعنی زندگی! 

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

 گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

 گاهی بساط عیش خودش جور می شود 

  گاهی دگر، تهیه بدستور می شود

 گه جور می شود خود آن بی مقدمه  

 گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

 گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است                 

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

 گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست             

گاهی تمام شهر گدای تو می شود…

 گاهی برای خنده دلم تنگ می شود                  

گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود

 گاهی تمام آبی این آسمان ما                           

یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود

 گاهی نفس به تیزی شمشیرمی شود              

ازهرچه زندگیست دلت سیرمی شود

 گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت                

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

 کاری ندارم کجایی چه می کنی                       

بی عشق سرمکن که دلت پیرمی شود

قیصر امین پور

۳ ۰

زن، زن است!

۵ نظر

امروزتوی یه جمعی بودم و بحث روابط زن و شوهر ها بود! بین زن هایی که کار میکنن و شاغل هستن و تحصیل کرده ن هم حتا این باور وجود داره که مرد،مرده! برای حفظ زندگیت باید بگی چشم! نمیدونم چرا مردای جامعه ما با این تصور بزرگ شدن که چون مردن باید چشم بشنون و باید زنشون مطیعشون باشه و زن ها هم یاد گرفتن برای اینکه دوست داشته بشن باید اطاعت کنن حتا اگه برخلاف میلشون باشه! البته اگه اینا از روی عشق باشه هیچ اشکالی که نداره هیچ، بلکه به نظر من باعث رشد شخصیت طرفه، اما اگه از روی اجبار باشه و زن اینو وظیفه خودش بدونه که اطاعت کنه من فکر میکنم این ظلمه! کردهای تحصیل کرده اون جمع هم میگفتن اول زندگی این زنه که باید کوتاه بیاد مثلن باید زن توی خانواده شوهرش ذوب شه درحالی که شوهر همچین انتظاری ازش نمیره! توی دعوا زن بایدسکوت کنه تا از دعوا جلوگیری شه! زنه که باید خواسته های جنسی شوهرشو چه بخواد، چه نخواد قبول کنه! چون اگه نکنه شوهرش آپشن های زیادی داره برای دل کندن از زندگی!

مرد به خودی خود برتری نسبت به زن نداره که زن مجبور باشه برای جلب محبتش از عقایدش، باورهاش، خانواده ش، دوستاش و خیلی چیزای دیگه بگذره! شاید مشکل خیلی از زن ها این بوده که فکر میکردن برای خوشبخت بودن باید کسی کنارشون باشه در غیر این صورت به چیزی که هدف غایی برای یک زن تعریف شده ( بچه و تربینت بچه سالم برای تحویل به اجتماع ) نمیرسن درحالی که من به شخصه ندیدم مردی خوشبختیو در گرو ازدواج بدونه! یعنی ممکنه یه مرد با ازدواج خوشبخت تر باشه اما بدون ازدواج کردن خودش رو بدبخت نمیدونه و انقدر عزت به نفس در جنس مذکر نسبت به مونث بالاتر هست که این اتفاق براشون نمیفته!

نمیدونم این جامعه ما کی میخواد آگاه تر شه! بالاخره تا وقتی که این سرانه خوندن کتاب ماست و سرگرمی ماها دیدن یه مشت سریال آشغال از جنس داستان های خیانته، شاید انتظارمون بالاست که از زن ها بخوایم خودشونو برده یک مرد نکنن و از مردها بخوایم که با چشم گفتن دوطرفه به تفاهم برسن، نه کوتاه اومدن یک جانبه از یک زن برای دوام زندگی!

۳ ۰

درد

درد میکشم از هر یه جمله ای میگی، از هر اتفاقی که برات افتاده

از اونی که همین الان بهت گفت باهاش دوست شی

از دوستات، از شهری که توشی، آدمایی که باهاشونی، خونه ت، دانشگات، کلاسات

این حسادت نیست، این درد اینه که جای من خیلی راحت با یه عالمه چیز دیگه پر شده بدون این که جای خالیم به چشم بیاد...

ای تف تو زندگی

تف تو اشکایی که تموم نمیشه ریختنشون

خدایا به حق این شب عزیز، تمومش کن این عذابو :(

میدونی؟

وقتی شروع میکنی به حرف زدن و میخندیم، امکان نداره بعدهر خنده یه خط اشک از کنار لبخندم رد نشه وقتی به این فک میکنم تموم شده س همه چی...


۴ ۰

پایان تلخ-برای "پ"

۴ نظر

من همیشه آدم فداکار قضیه بودم، آدم همیشه راه آمدن ها، ناراحت شدن ولی حرف نزدن ها. مثلن آن دفعه ای که ناراحت بودی از اشتباه خودت و سر من خالی کردی و من ساکت بودم و زبانم ماسید در دهانم! تو اما میخندیدی با بقیه و گه اخلاقی هایت مال من بود! چرا؟ دلیلت این بود که آن ها را دو دقیقه میبینی و تمام! پس می توانی تظاهر کنی خوبی! من اما همیشه بودم، مثل خواهر، و مجبور بودم به رسم رفاقت هم که شده تحمل کنم تا تو خوب شوی تا که خدایی نکرده من به مشکلاتت اضافه نکنم!

تا این که این شد عادت تو! من همیشه محکوم بودم به سکوت و ناراحت نشدن و تو شدی مسئول قهوه ای کردن من موقع ناراحتی! صبر کردم تا خوب شوی اما نشدی! صبر کردم با من هم بخندی مثل بقیه اما حتا به خودت زحمت ندادی سر حرف را باز کنی یا یک لبخند خشک و خالی تحویل بدهی! کار به جایی رسید که منفجر شدم و تصمیم گرفتم از خیر رفاقت بگذرم! اصلن تنها باشم بهتر از این است که کیسه بوکس تو باشم!

خلاصه رسیدیم به انتهای داستان و از آن روز به بعد تصمیم گرفتم حدم را با همه حفظ کنم و به خودم اجازه ندهم خیلی خیلی نزدیک هیج آدمی حتا هیچ فرشته ای شوم! چون خیلی از آدم ها وقتی صمیمی می شوند، از تو انتظار دارند بدون چشم داشت و به اندازه بی نهایت درک کنی، بفهمی، کوتاه بیایی چون رفیقی! اما مگر نه اینکه دوستی دو طرفه است؟

...


۱ ۰
اگر نتوانی خوب بنویسی، نمی توانی خوب فکر کنی. اگر نتوانی خوب فکر کنی، بقیه به جایت فکر خواهند کرد.
اسکار وایلد
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان