بابای من

۰ نظر
بابا همون کسیه که بدون این که براش توضیح مبدی میفهمه 
بابا کسیه که حتا وقتی میدونه داری اشتباه میکنی کنارت وایمیسه و سعی میکنه کمکت کنه تا راهتو پیدا کنی
مجبورت نمیکنه چیزیو قبول کنی چون میدونه فایده نداره. کنارت وایمیسه و سعی می کنه چیزی که میدونه رو نشونت بده و خودت راه درستو انتخاب کنی
بابا همونیه که دقیقن وقتی فک میکنی اون قدر کار داره که توشون غرق شده، میاد کنارت میشینه و میخواد باش حرف بزنی و تو نگفنه اون همه چیزو میدونه...
تا وقتی بابای آدم کنارش باشه دیگه چی کم داره؟
بابام گفت حتا اگه برگرده هم فایده نداره چون به منی که کنارش بودم هم شک کرده در کنار همه چیزای دیگه و این آدم قابل اعتماد نیست. کسی که نتونه تعهدو قبول کنه شاید چند سال دیگه دوباره بخواد بذاره بره خودشو پیدا گنه!
بابام پرسید جس میکنی آسیب دیدی؟اعتماد به نفست کم شده؟ گفتم نه. گفت اون خوب تونسته handle کنه. آره خوب تونست.
ما دو تا آدم بودم که کنار هم قرار گرفتیم تا خیلی چیزا یاد بگیریم... 

۰ ۰

انتخاب های ما سرنوشتمان را می سازد

۰ نظر

یه جایی خوندم:

دنیا از بلا خالی نیست. هرکس زجر میکشد این که چه زجری بکشیم دست ما است. در راه خدا، در راه لذات حلال، در راه مبارزه با دین خدا، در راه گناه؟ بهترین بلا در راه خدا است که این شیرین برای شخص شیرین است. مثل زینب که پس از وقایع عاشورا گفت چیزی جز زیبایی نمی بینم.

کلن ۴ دسته از افراد بلا می کشند:

۱-اولیا خدا در راه خدا بلا میبرند. برای دفاع از دین زندان و شکنجه میبیند. بلا ترفیع درجه او است.

۲-اهل دنیا در راه لذت حلال دنیا بلا می کشند، مثلن شخص برای خانه وسیع تر زجر بیشتر می کشد. سختی هایی که برای رسیدن به دنیا میکشیم خسارت است. این ها در قیامت از بین می روند. اگر این زحمت در راه خدا بود، اثر آن باعث ترفیع درجه ما در قیامت میشد.

۳-عدی دیگر مومن گناهکار است. آبرویش میرود و این آبروریزی کفاره گناه است(مثل آمپول که کفاره  مریضی است) و جلوی گناه بیشتر را می گیرد(بازدارنده) و باید انسان خدا را برای این نوع عقوبت شکر کند زیرا که باعث کم شدن عذاب در آخرت شده است.

۴-کفار در راه مبارزه با دین خدا رنج میبرند. عذاب دنیای اینها هم مال این است  در راه خدا قرار گیرند و عذاب آخرتشان کم شود.

برنامه ای که من واسه آینده م ریختم اینه که توی دسته ی دوم باشم خیلی دارم فکر میکنم که از دسته ی دوم بیرون بیام مسیرمو ببرم به سمت دسته اول.

۰ ۰

teardrops

۲ نظر

میدونی؟

دل تنگی توی مواقعی که خیلی ضعیفی بت حمله میکنه، دل تنگی میاد چنبره میزنه روی قلبت بعد آروم آروم قلبتو بغل مبکنه و نفوذ میکنه توش. بعد مشتشو باز میکنه وناخونای زهرآلودشو فرو میکنه توی قلبت و زهرو خالی میکنه اون تو. این زهر با هرتپش قلب، پخش میشه توی کل وجودت.

میره توی پاهات و صحنه هایی که چهار تا کفش کنار هم روی پیاده روی ولیعصر راه میرفتنو یادت میاد. جهار تا پا که نصف دنیا رو گشتن و قرار بود نصف دیگه شم بگردن اما خدا نخواست. چون حتمن به نفعشون نبوده، چون خدا خیلی بیشتر از صاحب اون چهار تا کفش میدونست.

از مویرگای توی چشمت میره توی چشمات و یادت میاد چشماشو، ابروهاشو، شکستگی گوشه ابروشو، دماغش، موهاش، کل صورتش. وقتایی که قه قه میخندید، وقتایی که فکر میکرد و وقتایی که ناراحت میشد یا حتا وقتی میخواست پاچه بگیره. همه رو یادت میاد. اخمش... وقتی ابرواشو میکشید توی هم و ناراحت بود و نمیدونستی باید چیکار کنی. خودتو لوس میکردی نه مث بچه نه ساله، مث دختر بیست وسه ساله ای که داره داد میزنه لعنتی دوست دارم... و بعدش اداتو درمیاورد و عضله های صورتشو چپ و چوله میکرد و دلت غل غل میکرد... عین سماور

دا تنگی میره توی دستات... آخ... دستاش که نگرفتی هیچ وقت چون فکر میکردی رابطتو اگه پاک نگه داری، از دستش نمیدی. به خاطر خدا، به خاطر اینکه رابطت صرفن به خاطر حس باشه به خاطر همه اینا، نگرفتیشون

بعد دوباره میره توی چشمات یه اشک گنده از چشم راستت میریزه پایین، یکی دیگه از چشم چپت و یکی دیکه از راست. بعد یهو دل تنگی بار و بندیلشو جمع میکنه که بره

آخ که اگه اشک نیود

۱ ۰

یکی بیاد درستمون کنه

۲ نظر
این که آدما اونقدر بد شدن که حتا به اونایی که واقعن خوبن شک میکنم تقصیر کیه؟
اینکه با نامهربونی جواب یه پسر جوون رو میدم که آدرس میپرسه و شاید یه کم میخواد کول به نظر برسه ولی مزاحم نیست تقصیر کیه؟
۲ ۰

مزن تیشه بر ریشه و پیکرم

۰ نظر

برو ای کبوتر به یارم بگو

فتادم ز پا بی وفا بی وفا 


۱ ۰

?What If I NEVER Love Again

۰ نظر

فکر کردن در حالی که نشستی تو ماشینی که قراره چند ساعت توی جاده بره و بره و هی آهنگ توش پخش بشه خیلی خوبه!

اولش عالیه به درختا که با سرعت از کنار آدم رد میشن میشه زل زد و مثل حالت fast forward هی رد میشن و میرن. از یه جا به بعد ذهن آدم میتونه یه سری سوژه از ناخودآگاه آدم بگیره و تو نمیفهمی و کنترلی روش نداری یهو به خودت میای میبینی مثلن بیست سال پیرتر شدی و بچه داری و این داستانا!

تا چند وقت پیش ذهن من رویاهای قشنگ تری میساخت. رویاهایی که من و میم توش بودیم و مثلن یه عالمه بچه از سر و گردنمون بالا میرفتن و ما خوشبخت و موفق و پولدار بودیم و قرار بود جایزه نوبل رو هم ببریم. اما بعد از اون روز کذایی که ''ما'' یی دیگه وجود نداشت و همه چی تموم شده بود من، اون، بچه هامون، نوبلمون همه چی... دیگه اون رویاها تموم شدن و امروز من یهو به خودم اومدم و وسط یه فیلم ویرانگر ذهنی بودم! من بودم بدون اون. من سی سالم بود و دیگه از اون روز کذایی به بعد عاشق نشده بودم و نتونسته بودم با هیچ کس جوری دوست باشم که با اون بودم. من موفق بودم و پولدار اما نه خوشبخت. بعد یه عکسی  یه جایی ازش دیده بودم با بچه هاش و زنش و خیلی خوشبخت و پولدار و موفق بود. یک لحظه به این فکر کردم که اگه این جوری بشه چی؟ زندگی غم های خیلی بزرگی میتونه سر راهمون بذاره شاید اینا امتحان خدا باشن، شاید قراره ما رو بزرگتر کنن، شاید تقاص باشن و شاید صرفن نتیجه گندایی باشن که خودمون زدیم. من هزار بار مرور کردم گذشته رو و نفهمیدم هنوز این اتفاق تو اون روز کذایی نتیجه کدوم یکیازین ۴تا بود... 

بازم میگم زندگی میتونه غم های خیلی بزرگی سر راهمون بذاره. امیدوارم این فیلمی که حداکثر یک دفیفه تو ذهنم داشت میگذشت و منو تا چند ساعت درگیر خودش کرد، هیچ وقت واقعیت پیدا نکنه...

من از میم گذشتم چون فکر میکنم خدا باعث شد تموم شه. بعد از اون روز کذایی من بزرگ شدم. خدا رو دیدم. باش حرف زدم. براش درد دل کردم و فکر میکنم خدا چیز بهتری بهم میده و اگه تموم شده، به صلاحم بوده. اما این حس لعنتی بعضی وقتا آدمو خفه میکنه و در گوشش میگه ''اگه نشد چی؟'' 'اگه نشد چی؟'' 'اگه نشد چی؟'' 'اگه نشد چی؟'' 'اگه نشد چی؟'' 

۰ ۰

تیک ا لوک ات د اسکای اباو

۱ نظر

این نه بحث خداشناسیه نه بخث اعتقادیه نه هیچی!

بیاین برای یه بارم که شده یه کم منطقی به قضیه نگاه کنیم. میشه اینجوری شروع کرد که یه کم با اعداد و ارقام ور بریم.

ما کجا زندگی میکنیم؟ روی زمین. زمینی که دور خورشید میگرده و حجمش یک میلیون و سیصد هزار برابر حجم زمینه. خورشیدی که هر ثانیه صد و پنجاه میلیون تن بمب هیدروژن توش منفجر میشه. خورشیدی که یه ستاره ی کوتوله از بین حدود دویست سیصد میلیارد ستاره کهکشان راه شیریه. این کهکشان فقط یکی از صدها میلیارد کهکشانی هست که بشر تا به حال تخمین زده که وجود داره و میگن بعضی کهکشان ها هستن که نور ستاره هاشون از آغاز خلقت تا حالا به نرسیدن به ما.

حالا بریم سراغ فاصله ها. فاصله ما تا ماه یک ثانیه س اگه با سرعت نور بریم و فاصله ی ما تا خورشید هشت دقیقه و بیست ثانیه (با همون سرعت نور). نزدیک ترین ستاره به خورشید فاصله ش حدود چهار سال نوریه. نزدیک ترین دو سمت کهکشان راه شیری حدود صد و بیست هزار سال نوری فاصله دارن. نزدیک ترین کهکشان به ما دو میلیون و نهصد هزار سال نوری با ما فاصله داره و دورترین کهکشانی که بشر کشف کرده چهارده میلیارد سال نوری با ما فاصله داره!

وسعت آسمون بالای سرمون غیر قابل وصفه!

اگه یه کم بخوایم بریم سمت حدیث امام صادق گفته که دوازده هزار عالم داریم که هرعالم که یه پله میره بالا نسبت به عالم قبلی مثل بیابونه به یه حلقه وسطش! همه داستان ستاره و اینا هم میگن در آسمون اوله و هفت تا آسمون داریم. جالب تر اینه که انیشتین گفته نبست دانسته های ما به ندانسته هامون مثل یه دونه ی شن تو ساحله به خود اون ساحل!

خب من همه ی اینا رو گفتم که به اینجا برسم که این همه عظمت و بزرگی رو خدا بیخود خلق نکرده. اگه انسان قرار بود بخوره و بخوابه و هدف زندگیش لذت بودن و حال کردن و غرایض جنسی بود، این همه آب و تاب نیاز نداشت. خود خدا گفته این ها رو رام و مسخر بشر کرده و اگه به حکمت خدا یه ذره معتقد باشیم باید این سوالو از خودمون بپرسیم که چرا؟؟ خدا برای چی این ها رو مسخر کرده برای ما؟؟ ما قرار بوده به کجا برسیم؟؟

ما خیلی از این چیزی که هستیم باید فراتر بریم وگرنه ذره ای به چیزی که خدا از ما انتظار داره حتی نزدیک نمیشیم…

دنت یو ثینک سو؟

۲ ۰

عوق

۰ نظر

من در موقعیت های حساس زندگیم همیشه دچار حالت تهوع میشم. مثلن الان که نشستم اینجا و دارم تایپ می کنم، ته ته ذهنم دارم با میم کلنجار میرم که فراموشش کنم و حالت تهوع دارم. این پست قرار بود ربط پیدا کنه به کل تجربه های حالت تهوعیم و کلی مثال بزنم که توی خواننده رو قانع کنم من تو عوق زدن شدیدن مستعدم. اما محاله اسمی از میم ببرم و بتونم بحثو ازون منحرف کنم. اصن مگه دلیل دیگه ای به جز اون باعث شد اینجا شروع کنم به نوشتن؟ شروع کنم به غر زدن؟ شروع کنم به بافتن؟ نه حقیقتن تنها دلیلش همین بود. اینجا جایی قراره باشه که یه بخشی از فکرامو بریزم توش تا شاید باعث شه کمتر کلنجار با ذهنم کلنجار برم. یو نو وای؟ 'کاز کلنحار رفتن کیلز. یههه ایت کیلز...

۱ ۰

22

۰ نظر

۲۲ ساله شدن چه حسی داره وقتی چیزاییو از دست دادی که سال پیش همین موقع داشتی؟

توی این یک سال یاد گرفتم که زندگی چقدر میتونه غیر قابل اعتماد و بیرحم باشه ازت میگیره وقتی که بیشترین نیازو داری، ازت میگیره وقتی مطمئنی که هیچ وقت از دست نمیدی و امیدوارم سالدیگه اون موقع به این نتیجه رسیده باشم که به دست میاری وقتی انتظار به دست آوردن نداری...

ایت ساکس

۳ ۰
اگر نتوانی خوب بنویسی، نمی توانی خوب فکر کنی. اگر نتوانی خوب فکر کنی، بقیه به جایت فکر خواهند کرد.
اسکار وایلد
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان