?What If I NEVER Love Again

۰ نظر

فکر کردن در حالی که نشستی تو ماشینی که قراره چند ساعت توی جاده بره و بره و هی آهنگ توش پخش بشه خیلی خوبه!

اولش عالیه به درختا که با سرعت از کنار آدم رد میشن میشه زل زد و مثل حالت fast forward هی رد میشن و میرن. از یه جا به بعد ذهن آدم میتونه یه سری سوژه از ناخودآگاه آدم بگیره و تو نمیفهمی و کنترلی روش نداری یهو به خودت میای میبینی مثلن بیست سال پیرتر شدی و بچه داری و این داستانا!

تا چند وقت پیش ذهن من رویاهای قشنگ تری میساخت. رویاهایی که من و میم توش بودیم و مثلن یه عالمه بچه از سر و گردنمون بالا میرفتن و ما خوشبخت و موفق و پولدار بودیم و قرار بود جایزه نوبل رو هم ببریم. اما بعد از اون روز کذایی که ''ما'' یی دیگه وجود نداشت و همه چی تموم شده بود من، اون، بچه هامون، نوبلمون همه چی... دیگه اون رویاها تموم شدن و امروز من یهو به خودم اومدم و وسط یه فیلم ویرانگر ذهنی بودم! من بودم بدون اون. من سی سالم بود و دیگه از اون روز کذایی به بعد عاشق نشده بودم و نتونسته بودم با هیچ کس جوری دوست باشم که با اون بودم. من موفق بودم و پولدار اما نه خوشبخت. بعد یه عکسی  یه جایی ازش دیده بودم با بچه هاش و زنش و خیلی خوشبخت و پولدار و موفق بود. یک لحظه به این فکر کردم که اگه این جوری بشه چی؟ زندگی غم های خیلی بزرگی میتونه سر راهمون بذاره شاید اینا امتحان خدا باشن، شاید قراره ما رو بزرگتر کنن، شاید تقاص باشن و شاید صرفن نتیجه گندایی باشن که خودمون زدیم. من هزار بار مرور کردم گذشته رو و نفهمیدم هنوز این اتفاق تو اون روز کذایی نتیجه کدوم یکیازین ۴تا بود... 

بازم میگم زندگی میتونه غم های خیلی بزرگی سر راهمون بذاره. امیدوارم این فیلمی که حداکثر یک دفیفه تو ذهنم داشت میگذشت و منو تا چند ساعت درگیر خودش کرد، هیچ وقت واقعیت پیدا نکنه...

من از میم گذشتم چون فکر میکنم خدا باعث شد تموم شه. بعد از اون روز کذایی من بزرگ شدم. خدا رو دیدم. باش حرف زدم. براش درد دل کردم و فکر میکنم خدا چیز بهتری بهم میده و اگه تموم شده، به صلاحم بوده. اما این حس لعنتی بعضی وقتا آدمو خفه میکنه و در گوشش میگه ''اگه نشد چی؟'' 'اگه نشد چی؟'' 'اگه نشد چی؟'' 'اگه نشد چی؟'' 'اگه نشد چی؟'' 

۰ ۰

تیک ا لوک ات د اسکای اباو

۱ نظر

این نه بحث خداشناسیه نه بخث اعتقادیه نه هیچی!

بیاین برای یه بارم که شده یه کم منطقی به قضیه نگاه کنیم. میشه اینجوری شروع کرد که یه کم با اعداد و ارقام ور بریم.

ما کجا زندگی میکنیم؟ روی زمین. زمینی که دور خورشید میگرده و حجمش یک میلیون و سیصد هزار برابر حجم زمینه. خورشیدی که هر ثانیه صد و پنجاه میلیون تن بمب هیدروژن توش منفجر میشه. خورشیدی که یه ستاره ی کوتوله از بین حدود دویست سیصد میلیارد ستاره کهکشان راه شیریه. این کهکشان فقط یکی از صدها میلیارد کهکشانی هست که بشر تا به حال تخمین زده که وجود داره و میگن بعضی کهکشان ها هستن که نور ستاره هاشون از آغاز خلقت تا حالا به نرسیدن به ما.

حالا بریم سراغ فاصله ها. فاصله ما تا ماه یک ثانیه س اگه با سرعت نور بریم و فاصله ی ما تا خورشید هشت دقیقه و بیست ثانیه (با همون سرعت نور). نزدیک ترین ستاره به خورشید فاصله ش حدود چهار سال نوریه. نزدیک ترین دو سمت کهکشان راه شیری حدود صد و بیست هزار سال نوری فاصله دارن. نزدیک ترین کهکشان به ما دو میلیون و نهصد هزار سال نوری با ما فاصله داره و دورترین کهکشانی که بشر کشف کرده چهارده میلیارد سال نوری با ما فاصله داره!

وسعت آسمون بالای سرمون غیر قابل وصفه!

اگه یه کم بخوایم بریم سمت حدیث امام صادق گفته که دوازده هزار عالم داریم که هرعالم که یه پله میره بالا نسبت به عالم قبلی مثل بیابونه به یه حلقه وسطش! همه داستان ستاره و اینا هم میگن در آسمون اوله و هفت تا آسمون داریم. جالب تر اینه که انیشتین گفته نبست دانسته های ما به ندانسته هامون مثل یه دونه ی شن تو ساحله به خود اون ساحل!

خب من همه ی اینا رو گفتم که به اینجا برسم که این همه عظمت و بزرگی رو خدا بیخود خلق نکرده. اگه انسان قرار بود بخوره و بخوابه و هدف زندگیش لذت بودن و حال کردن و غرایض جنسی بود، این همه آب و تاب نیاز نداشت. خود خدا گفته این ها رو رام و مسخر بشر کرده و اگه به حکمت خدا یه ذره معتقد باشیم باید این سوالو از خودمون بپرسیم که چرا؟؟ خدا برای چی این ها رو مسخر کرده برای ما؟؟ ما قرار بوده به کجا برسیم؟؟

ما خیلی از این چیزی که هستیم باید فراتر بریم وگرنه ذره ای به چیزی که خدا از ما انتظار داره حتی نزدیک نمیشیم…

دنت یو ثینک سو؟

۲ ۰

عوق

۰ نظر

من در موقعیت های حساس زندگیم همیشه دچار حالت تهوع میشم. مثلن الان که نشستم اینجا و دارم تایپ می کنم، ته ته ذهنم دارم با میم کلنجار میرم که فراموشش کنم و حالت تهوع دارم. این پست قرار بود ربط پیدا کنه به کل تجربه های حالت تهوعیم و کلی مثال بزنم که توی خواننده رو قانع کنم من تو عوق زدن شدیدن مستعدم. اما محاله اسمی از میم ببرم و بتونم بحثو ازون منحرف کنم. اصن مگه دلیل دیگه ای به جز اون باعث شد اینجا شروع کنم به نوشتن؟ شروع کنم به غر زدن؟ شروع کنم به بافتن؟ نه حقیقتن تنها دلیلش همین بود. اینجا جایی قراره باشه که یه بخشی از فکرامو بریزم توش تا شاید باعث شه کمتر کلنجار با ذهنم کلنجار برم. یو نو وای؟ 'کاز کلنحار رفتن کیلز. یههه ایت کیلز...

۱ ۰

22

۰ نظر

۲۲ ساله شدن چه حسی داره وقتی چیزاییو از دست دادی که سال پیش همین موقع داشتی؟

توی این یک سال یاد گرفتم که زندگی چقدر میتونه غیر قابل اعتماد و بیرحم باشه ازت میگیره وقتی که بیشترین نیازو داری، ازت میگیره وقتی مطمئنی که هیچ وقت از دست نمیدی و امیدوارم سالدیگه اون موقع به این نتیجه رسیده باشم که به دست میاری وقتی انتظار به دست آوردن نداری...

ایت ساکس

۳ ۰
اگر نتوانی خوب بنویسی، نمی توانی خوب فکر کنی. اگر نتوانی خوب فکر کنی، بقیه به جایت فکر خواهند کرد.
اسکار وایلد
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان