من همیشه آدم فداکار قضیه بودم، آدم همیشه راه آمدن ها، ناراحت شدن ولی حرف نزدن ها. مثلن آن دفعه ای که ناراحت بودی از اشتباه خودت و سر من خالی کردی و من ساکت بودم و زبانم ماسید در دهانم! تو اما میخندیدی با بقیه و گه اخلاقی هایت مال من بود! چرا؟ دلیلت این بود که آن ها را دو دقیقه میبینی و تمام! پس می توانی تظاهر کنی خوبی! من اما همیشه بودم، مثل خواهر، و مجبور بودم به رسم رفاقت هم که شده تحمل کنم تا تو خوب شوی تا که خدایی نکرده من به مشکلاتت اضافه نکنم!
تا این که این شد عادت تو! من همیشه محکوم بودم به سکوت و ناراحت نشدن و تو شدی مسئول قهوه ای کردن من موقع ناراحتی! صبر کردم تا خوب شوی اما نشدی! صبر کردم با من هم بخندی مثل بقیه اما حتا به خودت زحمت ندادی سر حرف را باز کنی یا یک لبخند خشک و خالی تحویل بدهی! کار به جایی رسید که منفجر شدم و تصمیم گرفتم از خیر رفاقت بگذرم! اصلن تنها باشم بهتر از این است که کیسه بوکس تو باشم!
خلاصه رسیدیم به انتهای داستان و از آن روز به بعد تصمیم گرفتم حدم را با همه حفظ کنم و به خودم اجازه ندهم خیلی خیلی نزدیک هیج آدمی حتا هیچ فرشته ای شوم! چون خیلی از آدم ها وقتی صمیمی می شوند، از تو انتظار دارند بدون چشم داشت و به اندازه بی نهایت درک کنی، بفهمی، کوتاه بیایی چون رفیقی! اما مگر نه اینکه دوستی دو طرفه است؟
...