امروز تو مترو دو تا دختر بودن که سر این بحث میکردن که چی بکشن بهتره...
ما نسل عقب مونده ای بودیم فک کنم, من دوره کنکور به ناکارآمد بودن نظام آموزشی و نقشی که کنکور میتونه در حال روحی ما در دراز مدت ایجاد کنه فکر میکردم
امروز تو مترو دو تا دختر بودن که سر این بحث میکردن که چی بکشن بهتره...
ما نسل عقب مونده ای بودیم فک کنم, من دوره کنکور به ناکارآمد بودن نظام آموزشی و نقشی که کنکور میتونه در حال روحی ما در دراز مدت ایجاد کنه فکر میکردم
وقتی عادت میکنی با درد زندگی کنی، وقتی اشکی دیگه نیست که بریزی بلکه آرومت کنه
درد میشینه توی قلبت، نه یه روز، نه دو روز، نه یه ماه، بیشتر...
اونقدر میمونه اونجا تا به زانو دربیارت، ویرونت کنه، نابودت کنه، داغونت کنه
اون موقع س که میخوای خودت خودتو داغون تر کنی بلکه به اون نابودی برسی و تموم شه
هرچیزی بهتر از تحمل اون درده، حتا نابودی
اما با فاصله گرفتن از آدما، با دور شدن از چیزای خوشحال کننده، با فاصله گرفتن از خدا و تلاش برای غرق شدن هم هیچی حل نمیشه
درد اونجاست،
یاد میگیری باهاش زندگی کنی،
یاد میگیری بی تفاوت از کنار همه چی رد شی...
رفتیم با مادرجان آرایشگاه و خانم آرایشگر برای یه قیچی زدن که کلن ۲ دقیقه طول کشید ۳۵ هزاررر تومن گرفت :))
بعد مامانم ازونور برای اینکه نهایت استفاده رو از پول پرداختی ببره میگفت کوتاه کن! کوتاه کن!
خلاصه مامان و آرایشگر بدون توجه به عربده های من موهام رو که ۳ سال تمام زحمت کشیده بودم بلند شه و رسیده بود به کمرم با یه قیچی در عرض دو دقیقه رسوندن به زیر شونه! تنها دلخوشیم اینه با کلیپس بسته میشه :|
حلقه های مجعد موهامو میدیم که با صدای چق بریده میشن، از روی کاور سر میخورن و میفتن پایین زیر پام، به این فکر کردم زنانگی یعنی موی بلند، موی سیاه بلند تابدار که مثل آبشار بریزه پشتت، بوی شامپو رو توش حبس کنی و هربار که سرتو تکون میدی اون بو پرت شه بیرون، زنانگی یعنی حس خیسی موهات وقتی از حموم میای و با موی نمدار میخوابی، زنانگی یعنی دستی باشه که موهاتو نوازش کنه...
خواستم اینو بگم که چقدر مهمه نوشتن!
یادمه روزایی که حالم خیلی بد بود یه ورق میگرفتم دستم و شروع میکردم به نوشتن. بعد یه مدت میفهمیدم چمه و وقتی مشکل واضح میشد، خیلی راحت تر میشد براش راه حل پیدا کرد. فک کنم خیلی وقتا مشکل ما اینه که نمیفهمیم چمونه. بزرگ ترین مشکل من با اون رابطه شکست خورده م این نبود که چرا مثلن طرف منو ول کرد رفت، مشکل من این بود نمیفهمیدم چرا یه آدم توی سه ماه اون همه عوض شده! کلن علامت سوال هایی که نشه براشون جواب پیدا کرد خیلی آزاردهنده ن.
استاد گرام مجوز دادن مقاله پروژمونو بنویسیم، حالا نشستیم با پ بنویسیم میبینیم چقدر دیتاهه ناقصه
یه دور بایداز اول همه رو انجام بدیم این مشکلی نیست، مشکل میدونی چیه؟
امکانات نداریم، ماده نداریم، استاد احمقم پول نمیده (این استاد ما جزو شاخ های مملکت به حساب میاد و کلی grant اینا هرسال میگیره اما حاضر نیست برای دانشجوهاش خرج کنه، تا الان من و پ نزدیک ۴۰۰ هزار تومن ناقابل از جیب خودمون که جیب پدرهامونم هست خرج کردیم) در مورد این استاد و شخصیت شناسیش باید هزارها کتاب نوشته شه بلکه بتونن توضیح بدن چرا یه آدم میتونه انقدرررر مودی، احمق، غیر قابل پیش بینی، خسیس، آدم ضایع کن باشه؟( آخه یه استاد توی چلسه گروه که تقریبن ۳۰ نفر اونجان به دانشجوش میگه تو خوش تیپ نیستی به درد این نمیخوری که پذیرش کنفرانس باشی؟!!!)
امروز توی مترو خانم میانسالی بود که نمیتونست روی پاهاش بایسته و معلوم بود که درد میکشه، در کمال تعجب هیچ کدوم از هموطنان عزیزم از جاشون بلند نشدن که این خانم بشینه.صورت هاشونو نگاه کردم، همه خسته، ناراحت حتا، روی صورت هیچ کس لبخندی نبود . بعد به دختران سرزمینم فکر کردم که ناخن های بلند و مرتب و لاک زده دارند، اما خوشحال نیستن. گوشی آیفون میخرن، اما خوشحال نیستن. گران ترین لباس ها را از مارک دار ترین فروشگاه ها میخرن، اما خوشحال نیستن. بهترین وسایل آرایش از رژ لب مک تا ریمل اورآل هیچ کدوم خوشحالشون نمیکنه دیگه.
به هم دانشگاهی هام فکر کردم. دوستانی که از سال اول تا به امروز از هزار و دومین رابطه خود بیرون کشیدن و وارد رابطه هزار و سوم شدن. با دوست پسرهاشون مسافرت رفتن، مهمونی رفتن، استخر رفتن ولی به هم زدن. عکس های اینستاگرامشون خوشحال ترین دختر دنیا رو نشون میداد اما در واقعیت بی هدفی و ناامیدی را میشد در زندگی غیر اینستاگرامیشون دید. هم دانشگاهی های من در یکی از بهترین دانشگاه های این خراب شده درس میخوندن اما بعداز ترم دوم سوم عنشون از درس خوندن درومد. عنشون از دوست پسرهاشون درومد ولی هم درس خوندن رو ادامه دادن و هم دوست پسر عوض کردن رو. هم دانشگاهی های من میگن آدمایین که توی یه باتلاق افتادن. نه راه پس دارن، نه راه پیش. از یه رابطه، به رابطه بعدی سویچ میکنن که بلکه بتونن آرامش گمشدشونو پیدا کنن. وقتی بازی جرئت حقیقت بازی میکنن از هم میپرسن "آخرین بار که بش دادی کی بود؟". حتا اخیرن شنیدم یکی از پسرهامون دنبال یه کسی ازدواج بوده و از ویژگی های طرف ذکر کرده "دختر خوب میخوام، کم داده باشه".
نمیدونم کجای این پازل، کدوم تیکه رو اشتباه گذاشتیم، چی گم شد این وسط مسطا که ما اینجوری شدیم... چرا چیزی نیست که از ته دل خوشحالمون کنه انگار؟ چرا من برای توجیه تمام ناراحتیام میگم خدا درستش میکنه یه روز؟ چرا ثبات توی احساساتمون نیست؟ چرا وقتی کسی رو دوست داریم پاش وای نمیسیم؟ چرا وقتی کسی رو دوست نداریم باهاش وارد رابطه میشیم؟ چرا اصن وقتی کسی رو دوست نداریم باهاش همه ی کارهایی رو میکنیم که قراره با کسی که دوستش داریم بکنیم؟ چرا وقتی این کار ها رو میکنیم خوشحال نمیشیم حتا؟ و وقتی خوشحال نمیشیم چرا حاضر نیستیم قبول کنیم اشتباه کردیم؟ چرا دست از خودخواهی بر نمیداریم؟ این خودمحوری قراره به کجا برسه؟ چرا وقتی کسی داره میمیره به یه ور مبارکمون هم حساب نمیکنیم؟ چرا "بیتفاوت" شدیم؟ بی تفاوت نه تنها نسبت به بقیه، بلکه نسبت به خودمون؟ چی گم شده این وسط؟ چی اشتباه شده؟ شما میدونین؟
توی مرحله فراموشی به جایی رسیدم که وقتی توی مترو بودم بهت فک نکردم،
توی اتوبوس به اون دو تاصندلی که مال ما بود خیره نشدم
و الان دارم فکر میکنم آخرین بار که بهت فکر کردم کی بوده
اگه بعدپنج ماه تموم شدن یه رابطه شش ساله آدم به این مرحله برسه باید به حسش شک کرد، نه؟
کسی که انقدر راحت فراموش کنه روبات نیست؟
یه ایمیل برام اومده!
یه business school هست میگه ارشد business رو یک ساله میشه گرفت و توی سه تا قاره برگزار میشه!
من نه ایمیلی زدم به اینجا نه هیچی! اسم منم میدونن، میگه بیا با هم بیشتر آشنا شیم اگه علاقه مندی، اصن روح من خبر نداره از همچین چیزی!!!!!!
من به تنها چیزی که فکر نمیکردم business بود بعد اون همه ایمیل به استادای اونجا زدم در زمینه نانو، دریغ از یک پاسخ!!!!!!
ناموسن اگه دنبال business بودم، یه استاد از اونجا ایمیل میزد میگفت بیا رو نانومتریال کار کنیم :|
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
+بعدن نوشت: مثکه سایت ets اطلاعات منو در اختیار اینا قرار داره (ets همونیه که تافل اینا برگزار میکنه) مثکه یه سوال میپرسه موقع ثبت نام که اطلاعاتتو در اختیار بذاریم اشکال نداره؟ منم گفتم نه، بعد از اونجا منو یافتن! حالا قراره بم زنگ بزنه یارو ببینم چی میخواد :دی
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئنتر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده ... این حرف سنگین است ... خودم هم میدانم. خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتنِ آکبند در آمد، فلزش معلوم میشود، اما فلزِ خطاکرده رو است، روشن است... مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست.
از آدمِ بی خطا میترسم، از آدمِ دو خطا دوری میکنم، اما پای آدمِ تک خطا میایستم...!
رضا امیرخانی-قیدار