چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵
بیست سی سال دیگه که تو چهل پنجاه سالت شده، موهات یه جاهاییش سفید شده، یه کم آروم تر راه میری عصر یه پنج شنبه ای جمعه ای یا شاید شنبه ای یه شنبه ای (اگه تو همون غربت بمونی) میری سمت کتابخونت که یه کتاب درآری بخونی!
یه کتابو که برمیداری، از پشتش یه تقویم بیست سی ساله معلوم میشه که برمیگرده به سال ۱۳۹۲ یا ۱۳۹۳ با جلد چرمی قهوه ای!
با تعجب درش میاری، شروع میکنی به خوندن، بر عکس میکنیش میذاریش روی میز کناری، میری یه گیلاس پر میکنی و بعد میشینی پاش
دخترتو صدا میکنی و شروع میکنی داستانی که توش در مورد من و خودت نوشتی رو میخونی، به اسم "من" که میرسی مکث میکنی سعی میکنی یادت بیاد اولین عشقتو، یه تصویر تار میاد تو ذهنت و ادامه میدی به خوندن! دخترت ازت میپرسه بابا "من" کیه؟ سکوت میکنی، میگی بزرگ که شدی میگم برات...
من اونور دنیا یا شایدم تو همون دیار غربت دخترمو بردم پارک، وقتی داره از سرسره میاد پایین، یه پسر پشتشه که مراقبه بقیه ازش جلو نزنن، اون پسره چشماش آشناس، چند دقیقه فک میکنم و یه تصویر تار میاد تو ذهنم، تصویر اولین عشقم با چشماش که هیچ وقت فراموش نکردم! دخترمو بغل میکنم میرم براش بستنی میخرم و میریم خونه...
+نظرای این پست مال من! تایید نمیکنم!