عشق که یه بار نشسته باشه توی کل جونت، پرت کرده باشه، امکان نداره بره بیرون، امکان نداره فراموش شه، هرچیم سعی کنی فرقی که میکنه اینه که خودتو خر میکنی و یه مدت یادت میره اما کافیه اسمش بیاد یا ببینیش تا کل معادله های مغزت به هم بریزه تا یه "حس" مث سلول سرطانی شروع کنه تکثیر شه مولکولاش پخش شه توی کل وجودت پر شی دوباره و ...
تصمیممو گرفتم. وایمیسم تا هروقت که بتونی دوباره همون آدم همیشه شی، هیچ کس توی این دنیا نمی تونه حال منو مثل تو خوب کنه، هیچ کس نمی تونه منو اونجوری از ته دل بخندونه که تو میخندونی... تو جواب تمام معادله های زندگیمی که نصفه ولشون کردم چون جوابی براشون نداشتم
تو دلیل تمام خنده ها و گریه های منی، با تو خدا رو دیدم، با تو عشقو پیدا کردم، با تو یاد گرفتم فکر کنم و ببینم... چشمای بسته منو تو باز کردی، تکثیر شدی توی وجود من و برق چشمام شدی، با چشم تو دنیا رو دیدم... تکثیر شدی توی وجود من و توی قلبم ته نشین شدی... هرسال که گذشت بیشتر ته نشین شدی تا اینکه انقدر به دیواره های قلبم فشار آورد که قلبم منفجر شد از دوست داشتن و داد زدم،داد زدم که همه بدونن... تکثیر شدی رفتی توی مغزم... به ویروس "تو" دچار شدم و فکرام و کارام بوی تو رو گرفت, با تو حافظ معنی پیدا کرد، با تو واژه ها معنی پیدا کردم، با تو آهنگا قشنگ تر شدن، با تو حسا عمیق تر شدن چه غمش چه شادیش...
این که نخواستم ببینمت شاید مال این بوده که همیشه ته دلم میدونستم این آخر ما نیست، این نمیتونه آخر ما باشه... خدای قصه ما میدونه واقعیه
این که از من از چند ماه پیش تا الان یه روزم بدون یاد تو از خواب پا نشدم و یه روزم بدون یاد تو نخوابیدم نمیتونه دروغ باشه
خدای قصه ما یه پایان قشنگ چیده برامون صبور باش فقط...