چهارشنبه ۳ شهریور ۹۵
امروز از کنار مسجدی رد شدم که چند سال پیش کنارش نشستیم و تو داغ کرده بودی، میخواستی بگی دوسم داری... اما نگفتی...چون فکر میکردی اشتباهه...گریه کردم
امروز از دور دیدمت قلبم شروع کرد تاپ تاپ زدن نشستم روی پله، شل شد کل بدنم، کل خستگی این چند ماهو احساس کردم یهو پشتم... گریه می کنم
نمی دونم دوست داشتن چیه، نمیدونم از کجا میاد، نمیدونم چجوری ساکت میشه، چجوری از بین میره، هیچی نمیدونم... فقط میدونم قویه، خیلی قوی، خیلی خیلی قوی...