دوشنبه ۱ شهریور ۹۵
اون روزا مثل فیلم از جلوی چشمام میگذرن،صحنه ای که وایساده بودی و از پشت پنچره اتوبوس بام بای بای می کردی، صحنه ای که از جلوی خونمون رد شدی و بام بای بای میکردی، صحنه ای که جلوم نشسته بودی و برام روی یه برگه داستان می نوشتی، تقویمی که اون روزای آخر بم دادی و داستان ما بود، سورپرایز کردنات، شمعهامون، اون موقع ها که سین از نگاهت میفهمید چقدر میخوای که باشم، مترو ولیعصر بعد از سه ماه… بینهایتن اون روزا و بینهایتن غم های من
عقل من نمیرسه به چیزی که خدا برام صلاح دیده برام، من هیچ وقت تو رو از خدا نخواستم همیشه دعا کردم چیزی که به صلاحمونه اتفاق بیفته و حتمن این صلاح بوده و حتا نمیتونم ازت ناراحت باشم که چرا این کارو کردی چون منم بودم همین کارو میکرد شاید…من میفهممت شاید بیشتر از هر کس دیگه ای، اما دلیل نمیشه که ازت ناراحت نباشم