لون روزا هرروز مثل یه داستان ازجلوی چشمام میگذرن و من فکر می کنم
خیلی زیاد فکر می کنم
به روزایی فکر می کنم که توی اتوبوس و تو راه زنجان به من زنگ میزدی تا وقتی برسی با هم حرف میزدیم، به روزایی که کنارت بودم، به روزایی که کنارم بودی، به روزایی که skyfall آدل گوش میدادم و برام مهم نبود چی میگفت با اوج گرفتناش و داد زدناش احساس میکردم این ماییم که داریم اوج میگیریم و خوشحال ترین دوستای دنیا میشیم که همدیگرو پیدا کردیم و قراره تا ابد با هم باشیم اونجایی که میگفت let the sky falls، به این فک میکردم بذار دنیا داغون شه همه چی به هم بریزه همه چیم ازم گرفته شه فقط تو باشی ولی…
جلوتر که اومدیم عوض شدیم من شدم آدمی که دنبال خدا میگشتم تو خیلی جاهای زندگیم. بدون منطق یا برهان و دلیل خدا رو می خواستم چون حس میکردم این درسته. بازم جلوتر که رفتیم تو آدمی شدی که روابط بیشتر از همه چی برات مهم بود. فکر میکنم یه دلیل بزرگش این بوده که تو با friends بزرگ شدی و خیلی برات ارزشمند بود که آدمایی داشته باشی که مثل خانواده بتونی روشون حساب کنی و باهاشون خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحال باشی و متاسفانه جوری شد که منو اون آدما همزمان هیج وقت با هم پیش تو نبودیم، یعنی یا نخواستی یا نشد که منم با اونا دوست باشم و در نهایت تو موندی و یه انتخاب! و انتخاب کردی و من موندم یه عالمه سوال بی جواب! سوالایی که هیچ کس جوابشونو نمیدونه و من هرروز از خدا میخوام منو داناتر بکنه که بیشتر درک کنم تا بهتر بتونم با وضعیتم خوشحال باشم مثلن این که چرا وقتی قرار بود تموم شه شروع شد؟ تقصیرمن چقدر بوده؟ نکنه من باعث شدم خراب شه؟ شاید یه دلیل بزرگی از این فکرم این باشه که فعلن تو آدم خوشحاله ی داستانی و من آدمیم که ذهنم پر از سوالای بی جوابه و نمی تونم مثل قبل خوشحال باشم در هر حال تو با انتخاب کردم چیزی که برات مهم تر بوده رو انتخاب کردی و داریش و من چیزی که برام مهم بوده رو از دست دادم…
و الان آدل میخونه :
When the world seems so cruel
And your heart makes you feel like a fool.
I promise you will see I will be your remedy
دلم تنگ شده برای نگاهت، دلم تنگ شده برای با تو برگشتن به خونه…